زیبا ترین داستانهای جنگاوری و جاودانه ایران : داستان به دنیا آمدن رستم
نژاد رستم به جمشيد، پادشاه پيشدادى، مىرسد. جمشيد، هنگام فرار از ضحاك تازى، با دختر «كورنگ»، پادشاه زابل، ازدواج كرد و از او صاحب پسرى شد كه نام او را «نور» گذاشت. از نور «شيدسب» و از او«طورك» و از طورك «شم» و از شم «اثرط» و از او«گرشاسب» و از گرشاسب «نريمان» و از او «سام» به وجود آمدند. از سام فرزندى به دنيا آمد، كه در هنگام تولد سُرخروى و سفيدْموى بود و بدين سبب او را «زال» يا «زال زر»، كه هر دو به معنى پير است، نام نهادند. سام از تولد اين فرزندِ پيرْسر شرمگين شد و براى نجات خود از اين ننگ، او را به البرزكوه برد و همانجا رهايش ساخت. اما سيمرغ آن كودك را به كنام يا آشيانه خود برد و از او پرستارى ومراقبت كرد تا بزرگ شد و پهلوانى دلير و بىباك گشت و آنگاه به سوى پدر– سام– بازگشت. در هنگام عزيمت زال، سيمرغ، چند پَر از پرهاى خود را به او داد و از او خواست كه هرگاه سختى بزور نمايد يا دشمن سرسختى فرا رسد فوراً پر را آتش بزند تا سيمرغ حاضر گردد و گره از كار او بگشايد. از زال و رودابه فرزندى پديد آمد كه او را رستم نام نهادند. اما پيش از آنكه به زندگى رستم بپردازيم، لازم است تا سيمرغ را به اختصار معرفى كنيم.
ريشه هاي «رستمينه» يا« رستم زاد»
داستان تولد رستم از افسانههاي مشهور و جاودان شاهنامه است كه بسياري از چند و چون آن اطلاع زيادي ندارند. فردوسي كه يكي از بزرگمردان جهان شعر و هنر است داستانهاي باستان را بسيار خوانده و در فراز و نشيب داستانهاي افسانهاي/ تاريخي آن روزگار فراوان انديشيده بود...
رودابه نوعروس چندي پس از زناشويي باردار ميشود. بار رودابه چندان گران است كه بيمارش ميكند. چهره ارغواني او زرد و ميان لاغرش فربه ميشود. داستان به دنيا آمدن رستم در شاهنامه با اين بيت پرنياني استاد كه در ادب فارسي اثرها بر جاي گذاشته است، آغاز ميشود:
بسي بر نيامد برين روزگار كه آزاده سرو اندر آمد به بار
روزي نزديك به دوران زايمان، رودابه از هوش ميرود، سيندخت و ديگران نگران ميشوند، گمان ميبرند كه رودابه به بستر مرگ درافتاده است. ميگويد گويي پوستم را با سنگ پر كردهاند يا كودكي كه در درون من است از آهن پرداختهاند. در گرماگرم اين گرفتاريها زال تدبير ميكند و پر سيمرغ را بر آتش ميگذارد و به سيندخت مژده ميدهد كه نگران نباش كه درد رودابه را سيمرغ كاردان درمان خواهد كرد. سيمرغ بسان ابري درافشان از آسمان در ميرسد و زال همچون كودكي كه در پيشگاه مادري دانا و كاردان نشسته باشد بر او درود ميفرستد و فروتني ميكند و معلوم است كه زال به مشكل بزرگي برخورده و براي گرهگشايي به مادر روي آورده است، اما سيمرغ كاردان دريافته است كه پسرش اكنون خود مردمي آراسته است، گفتار او با زال چون گفتار مادر دانايي است كه پسرش به سپهداري لشكر يا شاهي رسيده باشد.
سيمرغ زال را دلداري ميدهد و ميگويد غم از دل بزداي كه كودكي نامور از رودابه زاده خواهد شد كه نيروي مردي و زور و دلاوري و خرد و كارداني او از همه برتر خواهد بود. كودكي كه بايد به دنيا بيايد قهرماني است كه جهان همتاي او را نديده است. زايمان طبيعي مقدور نيست، تدبير ديگري بايد جست.
سيمرغ به زال ميگويد نخست رودابه را به مي مست كن كه ترس و بيم و انديشه از او بريزد، آنگاه مردي بينادل آزموده (پزشك) بياور تا به خنجر آبداده پهلوي رودابه را بشكافد و بچه از پهلوي او بيرون كند سپس بيهيچ بيم و هراسي پهلوي رودابه بدوز (بخيهكن) و از گياه و تركيبي كه ميگويم بر زخم او مرهم بگذار. خداوند به تو پسري اختر عنايت خواهد كرد.
اين دستور احتمالا نخستين جراحي دانشي است كه در افسانههاي باستاني مييابيم و بيان فردوسي چنان آميخته به دانش است كه گويي نگارنده داستان از سده نوزدهم يا بيستم سخن ميگويد. سخن از پولاد آبداده و داروي بيهوشي و شكافتن و دوختن (سزارين) و درد فرو نشاندن است.
سيمرغ مانند پزشك حاذقي كه وقتش در گرو كارهاي فراوان باشد بر بالين بيمار زياد درنگ نميكند، درد را درست تشخيص ميدهد، دواي بيمار را مقرر ميدارد و آنگاه از پي كار خود ميرود. پزشك گرانمايه ما پري از بال خود را به مثابه كارت ويزيت و شماره تلفن در پيش زال ميگذارد تا اگر بار ديگر به وي نياز افتاد به او دسترسي داشته باشد. سيندخت و جمع درباريها همچنان نالان و گرياناند زيرا اين گفته زال را باور نميدارند. آخر چگونه ممكن است كودك را از پهلوي مادر به درآورند؟ البته زال به گفته سيمرغ، اطمينان دارد كه خود دست پرورده اوست ولي سيندخت و ديگران طبعا چنين اعتقادي به سيمرغ نميتوانند داشته باشند. از اين روي سيندخت گريان و با شگفتي آميخته با ناباروري ميگويد هيچكس چنين چيزي تا به امروز نشنيده است: «كه كودك ز پهلو كي آيد برون؟»
موبدي چيرهدستي دستور سيمرغ را به كار ميگيرد و پهلوي رودابه را ميشكافد و سرانجام پس از عمل جراحي پسر درشت بيمانندي را بدون آزار مادر از پهلوي او بيرون ميآورد. پزشك آنگاه پارگي را ميدوزد و بر زخمها مرهم مينهد و داروي آرامش ميدهد. رودابه شبانهروزي بيهوش ميماند و چون به هوش ميآيد و شير بچه زيباي او را به وي بازمينمايند لب به خنده ميگشايد، خستگيها رافراموش ميكند، كودك را «رستم» نام مينهند.
و بدينگونه اولين زايمان سزارين در تاريخ بشريت بدست ايرانيان باستان و الهام از سيمرغ اين پرنده آسماني و اهورائي در جهان ثبت شد كه به در همين دوران در علم پزشكي بدان زايمان رستمي و يا رستم زائي و يا رستم زاد نيز ميگويند.
در هنگام تولد رستم، دو دست او پر از خون بود و يكروزه بود كه يكسال مىنمود:
به يك روزه گفتى كه يكساله بود
يكى توده سوسن و لاله بود
از كودكى، زورمند و قوى بود. در همان اوان كودكى، پيلى بزرگ را كشت و به دژ «سپند» رفت و اهل دژ را به انتقام خون نريمان به قتل آورد و «كُك كوهزاد» را، كه زال خراجگزار او بود، بكشت. رستم بارها با افراسياب تورانى، براى نجات ايران، جنگيد و او را شكست داد. كيقباد را به پادشاهى رسانيد و، در عصر پادشاهى كيكاوس و كيخسرو، پهلوانيهاى بسيار كرد. سودابه (همسر كيكاوس) را، كه عامل قتل سياوش شده بود، كشت و براى نجات فرنگيس و كيخسرو، كه پس از قتل سياوش در بند افراسياب بودند، گيو را به تورانزمين فرستاد. در اواخر عهد گشتاسب، با اسفنديار رويينتن نبرد كرد و در آخر، به چارهگرى سيمرغ، او را كور كرد و كشت و، در يك واقعه بسيار غمانگيز و تراژيك، فرزندش سهراب «سرخروى» به دست وى به قتل رسيد. در زمان كشتن اسفنديار، رستم پانصد سال عمر داشت و در عهد پادشاهى بهمن، پسر اسفنديار و نوهي گشتاسب، كه خود از تربيتيافتگان رستم بود، به حيلهي برادر خود، «شغاد»، در چاه افتاد. در اين واقعه، رستم و رخش هر دو تلف شدند. اما رستم قبل از مرگ فجيع خود از برادرش شغاد، كه برسر چاه بود، تير و كمان خواست. شغاد تير و كمان را به وى داد و خود در پشت درخت چنارعظيمى پنهان شد. رستم از داخل چاه، تيرى به سوى چنار رها كرد، به طوري كه تير از چنار گذشت و بر بدن شغاد نشست و چنار و شغاد به هم دوخته شدند. مرگ رستم در سنّ ششصد سالگى وى روى داد.